یکی از آخرین مطالب نهال سحابی دوست دختر بهنام گنجی که هر دو خودکشی کردند

منتشرشده: 29/09/2011 در Uncategorized


نهال سحابی، دوست دختر بهنام گنجی بود.بهنام گنجی دوست و هم خانه ای کوهیار گودرزی بود که چندی پیش پس از آزاد شدن از زندان اوین، خودکشی کرد، در متن زیر یکی از آخرین دلنوشته های این دختر معصوم رو میخوانید که میشود گفت فعلا آخرین و جدید ترین قربانی این رژیم جنایتکار است.
این هم آدرس وبلاگ ایشون به نام لحظه های محتضر
http://nahal53.blogfa.com

دیروز سر رو سینه ء تو خوابم برد وقتی دستم رو روی اسمت گذاشته بودم که از آن زاویه ء تند، آفتاب داغ تب دارت نکنه. دستهای سوختم منو یاد تن داغ ات انداخت که انگار همیشه تب ناک بود و ( یاد اسم های قبلی این وبلاگ افتادم…پناه یک … و پاشویه های تب ناک ) یاد تو که هر لحظهء این نوشته ها رو از بر بودی….با من بودی بدون اینکه سایه ای از تو رو اونا افتاده باشه. یاد اون روز که گفتی سرت رو از رو سینم برندار میخوام وقتی بیدار شدم سرت رو سینم باشه….نبود…این بار من بیدار شدم ناغافل و ….

یاد اون روز که گفتی اینجا تو وبلاگت برات می نوشتم که اگه شاید بفهمی کسی اینقدر دوست داره از مرگ برگردی درست همزمان با اسم این بلاگ که به لحظه های محتضر تغییر کرده بود و مرگ در من خیلی جدی شده بود.

بهنام دیروز مسخ شده بودم کنارت. کجا بودی که تعجب کنی و بگی تو چرا یه دقیقه نمی تونی بشینی؟ نشسته بودم بهنام…حدود شش ساعت. وقتی پاشدم سر شده بودم. چرا نمی تونستم برگردم؟ این بار هم یهو اونقدر شلوغ شد که فرصت خداحافظی نداشتم…برگشتم باز هم نشد …بعد گفتم خداحافظی در کار نیست. رفتی که تموم نشی؟ باشه منم تموم ش نمی کنم.

اما این نوشتن ها رو اینجا تموم میکنم بهنام. حالا کم کم حرفها داره برام معنی پیدا میکنه. نوشته ها…تو…من…بام رفتن با هم، تفسیر تو بود از تموم کردن.. و من تازه میفهمم که تو نه اون سه روز من رو باور کردی و نه برگشتنم به زندگی رو…اینکه گفته بودی نهال با حال غریبی از اینجا رفت و اینکه باز گفته بودی نهال گفته بریم بام یعنی میخواد تموم کنه….آخ بهنام جانم چرا باورم نکردی؟ مرگی غیر ابن روزهای بعد تو در کار نبود بی معرفت. این لحظه های محتضر من از آن تو، یا نمی دونم پونزده یا بیست دقیقه ء آخر وآرام تو….و نصیب این روزهای بازسازی شدهء دردناک مرگ آنهم دم به دم من. فایده ای نداشت…کسی نفهمید و نخواهد فهمید یا …یکی مثه تو فهمید و مرا زودتر از موعد کشت. هیچ معجزه ای در کار نیست. «…» ها رستاخیز را به نیشخند میکشند و مرگ را تمام شدن » ما» می دانند. و من هر چه فریاد میزنم این تنها منم که تمام شدم… صدایم جز در گوش خودم نمی پیچد. بزار کنار گوشت آرام صدا کنم: بهنام…بزار همچنان آن » جان » های مرتعش تو انعکاس تمام صداهایی باشد که میشنوم. این» لحظه های محتضر» تقدیم تو بهنام جان.
………………………….
http://nahal53.blogfa.com

دیدگاه‌ها
  1. ali می‌گوید:

    جای بسی تاسف است . این گلها یکی بعد از دیگری پر پر میشوند و ما مردم همچنان خود را بخواب زده ایم

بیان دیدگاه